loading...
beautiful Life
Armin بازدید : 10 1393/01/22 نظرات (2)

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.

هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...

روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …

اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد

و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .

به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….

که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …

یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن

یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…

اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.

تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …

شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …

سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …

همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…

که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …

در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !

و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .

Armin بازدید : 5 1393/01/21 نظرات (0)

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ،
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ،
جوان دزد فرار کرد ،
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

Armin بازدید : 7 1393/01/19 نظرات (1)

من اگه خـــــــــــــدا بودم ...
یه بار دیگه تموم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــها نمونده باشه
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم
.........

Armin بازدید : 15 1393/01/19 نظرات (0)

کاش وقتی آسمان بارانی است ، چشم را با اشک باران تر کنیم

کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم . . .

Armin بازدید : 9 1393/01/19 نظرات (0)

مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند
ولي آنان را ببخش

اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند
ولي مهربان باش

اگر موفق باشي دوستان دروغين ودشمنان حقيقي خواهي يافت
ولي موفق باش

اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند
ولي شريف و درستکار باش

آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي
شايد يک شبه ويران کنند
ولي سازنده باش

اگر به شادماني و آرامش دست يابي
حسادت مي کنند
ولي شادمان باش

نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند
ولي نيکوکار باش

بهترين هاي خود را به دنيا ببخش
حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد

ودر نهايت مي بيني هر آنچه هست
همواره ميان “تو و خداوند” است
نه ميان “تو و مردم”

Armin بازدید : 11 1393/01/19 نظرات (0)

به من گفته بودند عشق را در جایی می توان یافت که زندگی باشد، که زیبایی باشد.
گفته بودند عشق در روییدن است، در دل سپردن.
و من به جستجوی عشق برآمدم و آن را در رویاندن دیدم، در زندگی بخشیدن.
عشق را در جان کسی یافتم
که وجودش را فداکارانه، ایثار کرد
تا تجسم عشقش، خورشید تابناک حیات دیگری باشد.
آن کسی که تمام شادی های دنیا را در شنیدن ضربان های قلب کودکش خلاصه کرد.
کسی که خداوند ماهتاب عشق در زمینش نامید.
من، عشق را در تلالو چشمان کسی یافتم
که اولین گام های کودکش را به تماشا نشسته بود.
عشق را در دستان لرزان کسی دیدم
که پیشانی تب دار فرزندش را نوازش می کرد.
من، عشق را در آغوش گرمی دیدم
که همواره، گرم و گشوده و پذیرا است.
و قلبی که هرگز از تپیدن، تنها برای دیگری باز نمی ایستد.
آری، عشق، منتهای عشق، این است:
فرشته بودن اما بال های خود را به دیگری بخشیدن.
عشق این است:
مادر بودن…

Armin بازدید : 5 1393/01/19 نظرات (0)

زندگی سخت نیست…

زندگی تلخ نیست…

زندگی همچون نت‌های موسیقی، بالا و پایین دارد

گاهی آرام و دلنواز، گاهی سخت و خشن

گاهی شاد و رقص آور، گاهی پر از غم.

زندگی را باید احساس کرد…

زندگی را باید با همان نت‌های بالا و پایین ساخت

تا که از تکرار خسته نشویم

تا که دل، گاهی شکستن را یاد بگیرد

تا جوانه‌ی احساس، گوشه قلب‌ها خشک نشود…

زن

Armin بازدید : 9 1393/01/19 نظرات (0)

زن عشق می‌كارد و كینه درو می‌كند

دیه‌اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر…

می‌تواند تنها یك همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه‌ی ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانون‌گذار می‌توانی ازدواج كنی

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو…

او كتک می‌خورد و تو محاكمه نمی‌شوی!

او می‌زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می‌كنی

او درد می‌كشد و تو نگرانی كه كودک دختر نباشد!!

او بی‌خوابی می‌كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می‌بینی!

او مادر می‌شود و همه جا می‌پرسند نام پدر؟

و هر روز او متولد می‌شود، عاشق می‌شود، مادر می‌شود، پیر می‌شود و می‌میرد…

و قرن‌هاست که او، عشق می‌کارد و کینه درو می‌کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت

زمانِ جوانیِ بر باد رفته‌اش را می‌بیند و در قدم‌های لرزان مردش

گام‌های شتابزده جوانی برای رفتن و درد‌های منقطع قلب مرد

سینه‌ای را به یاد می‌آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد

رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می‌کند…

و این‌ها همه کینه است که کاشته می‌شود در قلب مالامال از درد…!

و این رنج است

Armin بازدید : 9 1393/01/19 نظرات (0)

برای خندیدن وقت بگذارید… زیرا موسیقی قلب شماست.

برای گریه کردن وقت بگذارید… زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.

برای خواندن وقت بگذارید… زیرا منبع کسب دانش است.

برای رویاپردازی وقت بگذارید… زیرا سرچشمه شادی است.

 برای فکر کردن وقت بگذارید… زیرا کلید موفقیت است.

برای بازی کردن وقت بگذارید… زیرا یادآور شادابی دوران کودکی است.

برای گوش کردن وقت بگذارید… زیرا نیروی هوش است.

 برای زندگی کردن وقت بگذارید… زیرا زمان به سرعت می‌گذرد و هرگز باز نمی‌گردد.

ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست،
« با انگیزه زیستن » است.

تنها به شادی در بهشت نیندیشید…

به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد
هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است.

Armin بازدید : 13 1393/01/19 نظرات (0)

زندگی مثل یک جاده بلند و طولانی است.

- بخش‌هایی از جاده زندگی پر است از فراز و نشیب.

     یادم باشد… که در پس هر فرازی، فرودی هست و در ادامه هر فرودی یک فراز، خود را آماده نگاه دارم.

- بخش‌هایی از جاده زندگی، خوابند و فریب.

     یادم باشد… جاده‌ها برای رفتن ساخته شده‌اند نه ماندن. جاده‌ها برای گذارند نه قرار.

- بخش‌هایی از جاده زندگی خشن است و ترسناک.

     یادم باشد… ترس به خود راه ندهم و با شهامت پیش بروم چرا که خدای من نگران و نگهبان من است.

- بخش‌هایی از جاده زندگی سرد است و برفی.

     یادم باشد… گرمای دوستان خوب همراه مناسبی است برای سفر زندگی.

- بخش‌هایی از جاده زندگی پر پیچ و خم‌اند.

     یادم باشد… پیچ و خم لازمه راه است بدون آن زندگی یکنواخت است و کسل کننده.

- بخش‌هایی از جاده زندگی حاشیه‌های جالبی دارند.

     یادم باشد… برای لحظاتی استادن، لذت بردن و نفس تازه کردن. خوب است اما باید نگاهم را دوباره به جاده بدوزم.

               گاهی جاده‌ها طولانی به نظر می‌رسند، ره توشه یادم نرود،

                                                              صبر،

                                                                    اندکی امید

                                                                                 و به مقدار کافی ایمان!

جاده زندگی- در زندگی جاده‌هایی وجود دارد که به جای مشخصی ختم نمی‌شوند.

     یادم باشد… گرفتار وسوسه نشوم و مقصد اصلی‌ام را فراموش نکنم و اگر اشتباه رفتم راه بازگشت همواره باز است!

- برخی جاده‌ها تاریکند.

     یادم باشد… گاهی به آسمان نگاه کنم. جایی که ستاره‌ها هدایتم می‌کنند و فراموش نکنم مهربانترین، هدایت گرانی را از پیش خود فرستاده است تا انسان‌ها بی‌کس و بی‌نشان نمانند.

     یادم باشد… هر گامی که ما بسوی او بر می‌داریم او پیشاپیش ده گام برداشته است! او مشتاق دیدار ماست.

Armin بازدید : 13 1393/01/19 نظرات (0)

زنـدگــی…
ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی

زنـدگــی…
ارزش آنرا دارد که ببویی‌اش چو گل، که بنوشی‌اش چو شهد

زنـدگــی…
بغض فـروخورده نیست، زندگی داغ جگـــر گـــوشه نیست

زنـدگــی…
لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است، زندگی شوق تبسم به لب خشکیده است

زنـدگــی…
جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ

زنـدگــی…
دست نوازش به ســر نوزادی است، زندگی بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست

زنـدگــی…
شـــوق وصال یار است، لحظه دیدار به هنگامـــه یاس، تکیه زدن بر یــار است

زنـدگــی…
چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است

زنـدگــی…
مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است

زنـدگــی…
قطعه ســرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به ســــرشاخه امید و رجا، زندگی راز فـروزندگی خورشید است، اوج درخشندگـــی مهتــاب است

زنـدگــی…
شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است

زنـدگــی…
طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است، درک چرا بودن است،

زنـدگــی…
مزه طعم شکلات به مذاق طفل است… به، چقدر شیـــرین است!

زنـدگــی…
خاطــــره یک شب خوش، زیـــر نور مهتاب، روی یک نیمکت چـــوبی سبـــز، ثبت در سینـــه است

زنـدگــی…
خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه

زنـدگــی…
گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است

زنـدگــی…
هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد، زندگی را باید، قدر بدانیم همه…

Armin بازدید : 7 1393/01/19 نظرات (0)

آیا تا به حال وقتی به پارک رفته‌ای؛ تو زمین بازی
به بچه‌هایی که سوار چرخ و فلک هستند نگاه کرده‌ای؟

یا زمانی که قطرات بارون به زمین برخورد می‌کنند به صدای اون گوش داده‌ای‌؟

آیا زیبایی بال‌های یک پروانه زمانی که به هر طرف پرواز می‌کند را دیده‌ای‌؟

وقت غروب در آسمانی نیمه ابری؛
آیا انعکاس رنگ خورشید را در ابرها نظاره‌گر بوده‌ای؟

وقتی از دوستی می‌پرسی حالت چطور است؛
آیا صبر می‌کنی تا پاسخی دریافت کنی؟

من باور دارم که:
دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است…

آیا تا بحال به کودک خود گفته‌ای؛ “فردا این کار را خواهیم کرد”
و آنچنان شتابان بوده‌ای؛ که نتوانی غم او را در چشمانش ببینی؟

آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می‌دوید،
نیمی از لذت راه را بر خود حرام می‌کنید.

آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله به پایان می‌رسانید،
گویی هدیه‌ای را ناگشوده به کناری می‌نهید.

زندگی که یک مسابقه دو نیست!
کمی آرام گیرید…

به موسیقی زندگی گوش بسپارید،
پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد.

من باور دارم که…
همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم،
زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم…

Armin بازدید : 17 1393/01/19 نظرات (0)

دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق يک جوشش كور است
و پيوندی از سر نابينايی،
                                دوست داشتن پيوندی خودآگاه
                                واز روی بصيرت روشن و زلال.

عشق بيشتر از غريزه آب می‌خورد و
هرچه از غريزه سر زند بی‌ارزش است،
                                دوست داشتن از روح طلوع می‌كند و
                                تا هرجا كه روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج مي‌گيرد.

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نيست،
و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر مي‌گذارد
                       دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌كند.

عشق طوفانی و متلاطم است،
                                دوست داشتن آرام و استوار و پروقار
                                وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است
و جنون چيزی جز خرابی
و پريشانی “فهميدن و انديشيدن ” نيست،
                                دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر می‌رود
                                و فهميدن و انديشيدن را از زمين می‌كند
                                و با خود به قله‌ی بلند اشراق می‌برد.

عشق زيبايی‌های دلخواه را در معشوق می‌آفريند،
                                دوست داشتن زيبايی‌های دلخواه را
                                در دوست می‌بيند و می‌يابد.

عشق يک فريب بزرگ و قوی است،
                                دوست داشتن يک صداقت راستين و صميمی،
                                بی‌انتها و مطلق.

عشق در دريا غرق شدن است،
                                دوست داشتن در دريا شنا كردن.

عشق بينايی را می‌گيرد،
                                دوست داشتن بينايی می‌دهد.

عشق خشن است و شديد و ناپايدار،
                                دوست داشتن لطيف است و نرم و پايدار.

عشق همواره با شک آلوده است،
                                دوست داشتن سرا پا يقين است و شک‌ناپذير.

از عشق هرچه بيشتر نوشيم سيراب‌تر می‌شويم،
                                از دوست داشتن هرچه بيشتر، تشنه‌تر.

دوست داشتن از عشق برتر است

عشق نيرويی است در عاشق، كه او را به معشوق می‌كشاند،
                                دوست داشتن جاذبه‌ای در دوست،
                                كه دوست را به دوست می‌برد.
عشق تملک معشوق است،
                                دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد تا در انحصار او بماند،
                                دوست داشتن دوست را محبوب و عزيز می‌خواهد
                                و می‌خواهد كه همه‌ی دل‌ها آنچه را او از دوست
                                در خود دارد، داشته باشند.

در عشق رقيب منفور است،
                                در دوست داشتن است كه:
                                “هواداران كويش را چو جان خويشتن دارند”

كه حسد شاخصه‌ی عشق است
عشق معشوق را طعمه‌ی خويش می‌بيند
و همواره در اضطراب است كه ديگری از چنگش نربايد
و اگر ربود با هردو دشمنی می‌ورزد و
معشوق نيز منفور می‌گردد
                                دوست داشتن ايمان است و
                                ايمان يک روح مطلق است
                                يک ابديت بی‌مرز است
                                از جنس اين عالم نيست.

|نویسنده:
علی شریعتی

 

Armin بازدید : 6 1393/01/19 نظرات (0)

مسافري خسته كه از راهي دور مي‌آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود‌، درختي كه مي‌توانست آن چه كه بر دلش مي‌گذرد برآورده سازد…!

وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي‌شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي‌تـوانست قـدري روي آن بيارامد. فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد‌!!!

مسافر با خود گفت: “چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم…” ، ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد…

بعـد از سیر شدن‌، كمي سـرش گيج رفت و پلـك‌هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق‌هاي شـگفت‌انگيـز آن روز عجيب فكـر مي‌كرد با خودش گفت : “قدري مي‌خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟”

و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد…

هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش‌هايي از جانب ماست. ولي بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افكار منفي، ترس‌ها، و نگراني‌ها را نيز تحقق مي‌بخشد. بنابر‌اين مراقب آن چه كه به آن مي‌انديشيد باشيد…

«مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می‌ریزند و از آنها غولی به وجود می‌آورند که نامش تقدیر است»
“جان اولیورهاینر”

Armin بازدید : 7 1393/01/19 نظرات (0)

پسر بچه‌ی کوچکی بطریی را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.

مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد. فکر می‌کنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس‌العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته‌ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. به علاوه اگر او وقت می‌گذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می‌داد، آن اتفاق نمی‌افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک رخداد صرف می‌کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می‌شناسیم و فراموش می‌کنیم که باید کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی داشته باشیم.

در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان‌ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته‌هایتان را گرامی بدارید. غم‌ها، دردها و رنج‌هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هر کسی می‌توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می‌داشت. حسادت‌ها، رشک‌ها و بی‌میلی‌ها برای بخشیدن دیگران را از خود دور کنید، خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می‌پندارید حاد نیستند.

Armin بازدید : 6 1393/01/19 نظرات (0)

استادى از شاگردانش پرسيد:
“چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد می‌زنيم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟”

شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت:
“چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست می‌دهيم”

استاد پرسيد: “اين که آرامش‌مان را از دست می‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرفِ مقابل کنارمان قرار دارد، داد می‌زنيم؟
آيا نمی‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟”

شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنين توضيح داد:
“هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله می‌گيرد. آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.”

سپس استاد پرسيد: “هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است…”

استاد ادامه داد: “هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نياز می‌شوند و فقط به يکديگر نگاه می‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد…”

Armin بازدید : 10 1393/01/19 نظرات (0)

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می‌گیرد و آدم‌هایی که سخت مشغول زنده‌ها و مرده‌ها هستند از کنارم می‌گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره‌ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده‌اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.

کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می‌کند.

استخوان‌هایم، عضلاتم، تک‌تک سلول‌هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آن‌ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می‌ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گل‌ها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…

Armin بازدید : 12 1393/01/19 نظرات (0)

 شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
                                 سهراب سپهری

Armin بازدید : 6 1393/01/19 نظرات (0)

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد‌بینی خود را شکسـت
من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام
دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها
می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می‌تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است!
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود
مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد
واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد

Armin بازدید : 15 1392/12/24 نظرات (0)

دختر بودن یعنی شالت افتاد...
دختر بودن یعنی سوال مسخره من وکیلم؟!
دختر بودن یعنی عکس کیه تو گوشیت...
دختر بودن یعنی آرزوی سفر مجردی رو به گور بردن...
دختر بودن یعنی همون که یه روز میره گل بچینه، میره گلاب بیاره تا بدن با اجازه بزرگترا ...
دختر بودن يعنی همونی باشی كه مادر و خاله وعمه ت هستن
دختر بودن یعنی 100 تا سکه کمه، من دخترم رو زیر 150 تا نمیدم
دختر بودن یعنی وسطه سریال بهت بگن پاشو چای بیار...
دختر بودن يعنی حق هر چيزی رو فقط وقتی داری كه تو عقدنامه نوشته باشه...
دختر بودن یعنی ساعت 8 شب دیروقته کجایی بیا خونه
دختر بودن يعنی نخواستن و خواسته شدن
دختر بودن یعنی کلی عروسک که یه دفعه میگن بزرگ شدی بسه جمعشون کن
دختر بودن يعنی "كجا داری ميری؟"
دختر بودن یعنی پسر همسایه، پسر فامیل، پسر دانشگاه در به در دنبال پیدا کردن فیسبوکت باشن
دختر بودن يعنی "تو نميخواد بری اونجا، من خودم ميرم"
دختر بودن يعنی "کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف ميزدی؟"
دختر بودن یعنی " از پدرت اجازه گرفتی؟"
دختر بودن یعنی بهت بگن خیلی خودسر شدیا!
دختر بودن یعنی با لباس سفید اومدن با کفن رفتن!
دختر بودن یعنی تباه شدن زندگیت واسه "حرف مردم"
دختر بودن یعنی فراموش کردن آرزوها
دختر بودن یعنی حق نداری به انتخاب خود تصمیم بگیری....
دختر بودن يعنی اجازه گرفتن واسه هرچی، حتی نفس كشيدن..

Armin بازدید : 17 1392/12/24 نظرات (0)

زیر بارون اگر دختری رو سوار کردید
جای شماره به او امنیت بدهید
او را به مقصد مورد نظرش برسانید
نه به مقصد مورد نظرتان !
بگذارید وقتی زن ایرانی مرد ایرانی را در کوچه ای خلوت میبیند
احساس امنیت کند ؛ نه احساس ترس

بیایید فارغ از جنسیت...
کمی هم مــَــرد باشیم !!

زن

Armin بازدید : 11 1392/12/23 نظرات (3)
امنیت دادن به یک زن یعنی...

 

 




امنیت دادن به یک زن یعنی:
محکم دستش را گرفتن …
با دیوانگی هایش زندگی کردن …
احساسِ زنانه اش را فهمیدن …
امنیت یعنی:
دستت را که می گیرد ،صورتت را که میبوسد، بداند ناب تر از دست هایِ تو دستی نیست ….
بداند ماندنی تر از نگاهِ تو چشمی نیست …
بداند برایِ بوسه هایش مرز نمی گذاری، برایِ خنده هایش می خندی، برایِ گریه هایش شانه می شوی …
بداند برایِ راست گفتن مستی نمی خواهی …
بداند برایِ لحظه هایِ تنهاییت سیگار نمی خواهی …
بداند که می دانی برایش بالاترین رستوران , شاید در پایین ترین نقطه شهر باشد…
اصلا هرکجایِ شهر اگر تو باشی، لوکس ترین جایِ ممکن می شود

Armin بازدید : 7 1392/12/23 نظرات (1)

زن یعنی.....

زن یعنی
لبخند در هجوم گریه ها آرامش وقت بی قراری های مدام
عاشقانه ای هنگام غروب ، وسط میدان جنگ
زن یعنی
تفسیر جمله ی دوستت دارم
یعنی
خدا هم زیباست، عجب نقاشی خوبی است
.
.
.
زن يعني عشق
زن یعنی نـاز ... مرد یعنی نیــاز ...
مرد یعنی غرور، زن یعنی شکست غرور ...
مرد یعنی باید ، زن یعنی شاید ...
مرد یعنی بودن ، زن یعنی فنا ...
مرد یعنی دیدن ، زن یعنی چشم فرو بستن ...
مرد یعنی دم، زن یعنی باز دم...
مرد یعنی منطق ،زن یعنی احساس...
مرد یعنی حکومت ،زن یعنی اطاعت ...
و مرد یعنی تنها یک واژه و آنهم مرد ...
و زن یعنی تنها یک واژه و آنهم

عشـق..
Armin بازدید : 15 1392/12/23 نظرات (1)

زن یعنی نـاز ... مرد یعنی نیــاز ...

مرد یعنی غرور، زن یعنی شکست غرور ...

مرد یعنی باید ، زن یعنی شاید ...

 مرد یعنی بودن ، زن یعنی فنا ...

مرد یعنی دیدن ، زن یعنی چشم فرو بستن ...

مرد یعنی دم، زن یعنی باز دم...

مرد یعنی منطق ،زن یعنی احساس...

مرد یعنی حکومت ،زن یعنی اطاعت ...

مرد یعنی سخاوت ،زن یعنی صداقت...

مرد یعنی رهایی،زن یعنی تسلیم ...

مرد یعنی شرافت،زن یعنی نجابت...

مرد یعنی خشونت ،زن یعنی لطافت...

مرد یعنی غیرت ، زن یعنی عزت ...

مرد یعنی من،زن یعنی ما...

 مرد یعنی صلابت،زن یعنی قداست ..

مرد یعنی  پیمودن ، زن یعنی صبوری...

مرد یعنی اکنون،زن یعنی فردا...

مرد یعنی ساختن ،زن یعنی سوختن...

مرد یعنی دلدار ،زن یعنی دلداده...

مرد یعنی خواستن ،زن یعنی کاستن .

مرد یعنی ربودن،زن یعنی کشش ...

مرد یعنی بیارام ،زن یعنی بیاسای...

مرد یعنی یک جرعه هوس، زن یعنی جام لبریز نفس...

مرد یعنی سالار ، زن یعنی ره سپرده به دامان یار...

 

مرد یعنی نیمی از وجود ، زن یعنی نیمه دیگر ...

 

و اما با اینهمه معانی بی انتهای دشت آشنایی ،

مرد یعنی انسان یعنی دریای احساس یعنی دوست داشتن جاودانه

 یعنی تکیه گاه وجود یعنی آرامترین خلقت ..

و زن یعنی آرامگاه خلقت یعنی از سر تا پای ایثار

و مرد یعنی واژه ی غیرت و مردانگی یعنی هستن ..شدن و گشتن

و زن یعنی مهر و وفای بی کرانه یعنی انس و صفای خالصانه

 یعنی امید بخش روزهای آینده یعنی همراه و همدم تنهایی ها و غربت

و همسفر راه پررمزو راز زندگی و

 

و مرد یعنی تنها یک واژه و آنهم مرد ...

 

 

و زن یعنی تنها یک واژه و آنهم

 

                                        عشـق

Armin بازدید : 9 1392/12/23 نظرات (1)
<a href="http://ads.adsready.com/www/delivery/ck.php?n=a8fcf057" target="_blank"><img src="http://ads.adsready.com/www/delivery/avw.php?zoneid=9&n=a8fcf057" border="0" /></a> close

داستان های کوتاه(عشق)

تفاوت زن های قدیم با زن های جدید!!!!!!

صبح ساعت 5


قدیم: به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا

تخم مرغها را جمع کند


جدید: مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند.

صبح ساعت 6


قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را باعشق و

علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است

تا از خواب بیدار شود.


جدید: بازهم خوابیده است

صبح ساعت 7


قدیم: مشغول مشایعت آقای شوهر است که از در خانه بیرون می رود و هزار تا دعا و

صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.


جدید: هنوز کپیده است.


صبح ساعت 11


قدیم: مشغول رسیدگی به بچه ها و پاک کردن لپه برای درست کردن ناهار است.


جدید: تازه چشمانش را با هزار تا ناز و عشوه باز کرده و با دست در حال بررسی جوش

های روی صورتش است

ظهر ساعت 12


قدیم: مشغول مزه کردن پلو به جهت تنظیم نمک آن است.


جدید: در حال آرایش کردن با همسایه طبقه بالا در مورد انواع مدیتیشن صحبت می‌کند


ظهر ساعت 13


قدیم: در حال شستن جوراب و لباس‌های آقای خانه درون طشت وسط حیاط

خلوت میباشد.


جدید: در حال روشن کردن ماشین لباسشویی ، ماشین ظرفشویی

و البته غرغر کردن است.



ظهر ساعت 14


قدیم: در حال مالیدن پای آقای شوهر که برای خوردن ناهار به خانه آمده است میباشد.

جهت حض جمیل بردن آقای شوهر ، دامن گل گلی خود را پوشیده است.


جدید: در حال انداختن یک غذای آماده درون میکرفر بوده و در همان حال در حال تماشای

Farsi1 می‌باشد.

ظهر ساعت 15


قدیم: در حال جارو کردن حیاط خانه و تمیز کردن لانه مرغها و بردن

علوفه برای گاوشان می‌باشد.


جدید: با یکی از دوستانش به پاساژ صدف برای خرید رفته است.

عصر ساعت 16


قدیم: مشغول شستن پاهای کودکشان است که به دلیل دویدن

در کوچه خونی شده است.


جدید: در حال پرو کردن لباس‌های خریداری شده است. در همان حال هم نیم نگاهی

هم به شکم خود دارد که جدیداً چاقی را فریاد می‌کشد.

عصر ساعت 17


قدیم: دم در خانه ایستاده است تا آقای شوهر بیاید.


جدید: در لابی نشسته است تا با آقای شوهر به خرید برود.

عصر ساعت 18
قدیم: برای شوهر خود چای آورده و مانند یک خانم کنار شوهرش

در حال صحبت با او است.


جدید: از این مغازه به آن مغازه شوهر بیچاره خود را می‌برد.

شب ساعت 19


قدیم: سفره شام را انداخته و شوهر را برای خوردن شام دعوت میکند.


جدید: هنوز در حال خرید است.

شب ساعت 20
قدیم: در حال شستن ظروف شام ، کنار حوضه خانه است.


جدید: کماکان در حال خرید است.

شب ساعت 21


قدیم: در حال چاق نمودن قلیان آقای همسر میباشد.


جدید: در رستوران ، پیتزا میل می‌فرمایند.

شب ساعت 22


قدیم: رختخواب ها را پهن کرده است برای خوابیدن . در حال ریختن گل سرخ روی متکای

آقای خانه است تا خوش بو شود.


جدید: در حال غرغر کردن بر سر وضعیت ترافیک است.

شب ساعت 23 و 24


قدیم: ... ( !!! ) استغفرالله !!


جدید: در حال مشاهده TV هستند ایشون ، لطفاً مزاحم نشوید...

Armin بازدید : 13 1392/12/23 نظرات (0)

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.

بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء

خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت

پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی

گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او

تشکر کند می گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام

دهید به شما باز می گردد


این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده

شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان

می آورد. نمی د انم منظورش چیست؟


یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او

خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت،

اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور

انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و

حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت


آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که

نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه،

تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت


مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.

در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم.

ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان

به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم

زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری


وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی

برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او

نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان

روزانه مرد گوژ پشت را دریافت


هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم

به ما باز میگردند

Armin بازدید : 5 1392/12/23 نظرات (0)

مرد یعنی تکیه گاه..

 

یعنی پشتوانه..

 

یعنی توی اوج عصبانیت وغصه هاش دلت به مهربونیش خوش باشه!

 

مرد یعنی وقتی خسته و دلزده از همه کس و همه جایی، پُشتت گرم باشه که مَردِت هست و کنارته!

 

مردی یعنی توی اَخم هاش نگات کنه و یهو لبخند بزنه..

 

مرد یعنی عصبی بشه، داد بزنه، و حتّي باهات دعوا کنه اما اعتراف کنه که عاشقته..

 

مرد یعنی وقتی پُر از خستگیه، اما می دونی اگه بهش زنگ بزنی، با صدای خسته اش ميگه جااااانم..

 

مرد یعنی خواستن..، یعنی نیاز..، یعنی عشق...

 

مرد برای ِ من یعنی ساختن ِ آینده..

 

مرد برای ِ من یعنی همه چیز، همه کَس..

 

مرد برای ِ من یعنی فقط تو..

Armin بازدید : 4 1392/12/23 نظرات (0)

علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی می کرد! به همین دلیل او را علی گندابی صدا می کردند. علی گندابی چهره ای زیبا بهمراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد.

لات بود اما یکجور مرام و معرفت ته دلش بود،برای مثال یکروز که تو قهوه خانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد، به خودش گفت علی پس غیرت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟ بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوه خونه بیرون رفت.

 یک روز آقای شیخ حسنی که از روضه خوان های همدان بود، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود. او تعریف کرده که: رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازه های شهر رو بسته بودند و هنگامیکه خواستم به روستا برگردم، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و گفتم اگر بمونم از دست حیوان های درنده در امان نخواهم ماند. زمانیکه خواستم در بزنم، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربده کشی میکنه. دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم که دیدم علی گندابی درو باز کرد، اربده می کشید و قمه دست داشت.

گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت: آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟ گفتم: رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت: بابا شما هم نوبرشو آوردید، هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه و امشب، شب اول  محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد، بطوریکه سرش را  به دروازه می زد با خودش می گفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه.

به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه: آخه حسن روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد، مستمع میخواد. گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دست و پا نشست تو خاک ها بشین رو شونه من روضه بخون، اومدم نشستم رو شونه های علی شروع کردم به روضه خوندن که علی گفت: آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده. من هم روضه رو شروع کردم: "ای اهل حرم پیر علمدار نیامد/ سقای حسین نیامد" دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمینو اشک میریزه.

 روضه که تموم شد، علی گندابی گفت: شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی؟ رویت رو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه و رفتیم خونه. فردا که در مسجد بالای منبر رفتم، گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده. روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم، در که زدیم زنش در رو باز کرد، گفتیم با  علی گندابی کار داریم  که زنش گفت علی گندابی رفت، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم، جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.

علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف. میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمی دید نماز نمیخوند، تاعلی هم خودش رو برسونه. یک روز که با هم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته، گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت: قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه، اومدن دیدن علی رفته، علی تموم کرده بود .

میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفته؟ خدا رو به حق امام علی قسم داد و گفت: خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا....

Armin بازدید : 3 1392/12/23 نظرات (0)

زن یعنی نـاز … مرد یعنی نیــاز …
مرد یعنی غرور ، زن یعنی شکست غرور …
مرد یعنی باید ، زن یعنی شاید …
مرد یعنی بودن ، زن یعنی فنا …
مرد یعنی دیدن ، زن یعنی چشم فرو بستن …
مرد یعنی دم ، زن یعنی باز دم …
مرد یعنی منطق ، زن یعنی احساس …
مرد یعنی حکومت ، زن یعنی اطاعت …


مرد یعنی سخاوت ، زن یعنی صداقت …
مرد یعنی رهایی، زن یعنی تسلیم …
مرد یعنی شرافت ، زن یعنی نجابت …
مرد یعنی خشونت ، زن یعنی لطافت …
مرد یعنی غیرت ، زن یعنی عزت …
مرد یعنی من ، زن یعنی ما…
مرد یعنی صلابت ، زن یعنی قداست …
مرد یعنی  پیمودن ، زن یعنی صبوری …
مرد یعنی اکنون ، زن یعنی فردا …
مرد یعنی ساختن ، زن یعنی سوختن …
مرد یعنی دلدار ، زن یعنی دلداده …
مرد یعنی خواستن ، زن یعنی کاستن …
مرد یعنی ربودن ، زن یعنی کشش …
مرد یعنی بیارام ، زن یعنی بیاسای …
مرد یعنی یک جرعه هوس ، زن یعنی جام لبریز نفس …
مرد یعنی سالار ، زن یعنی ره سپرده به دامان یار …
مرد یعنی نیمی از وجود ، زن یعنی نیمه دیگر …
و اما با اینهمه معانی بی انتهای دشت آشنایی ،
مرد یعنی انسان یعنی دریای احساس یعنی دوست داشتن جاودانه
یعنی تکیه گاه وجود یعنی آرامترین خلقت …
و زن یعنی آرامگاه خلقت یعنی از سر تا پای ایثار
و مرد یعنی واژه ی غیرت و مردانگی یعنی هستن ، شدن و گشتن
و زن یعنی مهر و وفای بی کرانه یعنی انس و صفای خالصانه
یعنی امید بخش روزهای آینده یعنی همراه و همدم تنهایی ها و غربت
و همسفر راه پررمزو راز زندگی و
و مرد یعنی تنها یک واژه و آنهم مرد
و زن یعنی تنها یک واژه و آنهم
عشـق …

Armin بازدید : 12 1392/12/23 نظرات (0)

مرد یعنی پای عشق ایستادن تا آخر دنیا،مرد یعنی شانه به شانه همسفرت بروی،حتی اگر جاده هم تمام شود تو کنارش بایستی،مرد یعنی سر قولت ماندن،یعنی حرف مرد یکی است را ثابت کردن،مرد یعنی تو با اندکی دخل و تصرف،با دخل خوبی ها و تصرف بدی ها،آدم هم مرد بود که تا پای جان فقط و فقط به پای حوایش ایستاد،اما هر مردی که مرد نیست،مرد یعنی تو،تو و مهربانی هایت،مرد یعنی...

h

Armin بازدید : 11 1392/12/23 نظرات (0)

زندگـی یک آرزوی دور نیست

زندگـی یک جست و جوی کور نیست

زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!

                                         زندگـی کن زندگی افسانه نیست.

گوش کن...!!

                     دریا صدایت میزند!

                     هر چه نا پیدا صدایت می زند!

                                          جنگل خاموش میداند تورا.

                                          با صدایی سبز می خواند تورا.

آتشی در جان توست.

قمری تنها پی دستان توست.

                                          پیله ی پروانه از دنیا جداست.

                                          زندگـی یک مقصد بی انتهاست.

              هیچ جایی انتهای راه نیست!

                                           این تمامش ماجرای زندگیـــست...!!!

Armin بازدید : 8 1392/12/23 نظرات (0)

     

 

 

 زندگی به تنهایی ناقص است تا عشق نباشد ، زندگی تفسیر نمی شود .

Armin بازدید : 15 1392/12/23 نظرات (0)

نشسته ام تنها روی نیمکت چوبی کنار دریاچه،

دیگر عشق هم با نوای جادوییش نمی تواند به من کمکی کند

او تنها به قاصدک هایی مینگرد

 که به اقیانوس بی انتهای فراموشی میروند...

اینجا نشسته ام با دلی زخم خورده و خسته از روزگاری که بی پهناترین

قلب سنگی دنیا را دارد.

چی میشد اگه میتوانستم با برگی از درخت انگور دو بال برای خود بسازم

و به خانه ای بر روی ابرها پناه ببرم

                                   

                                   

                                    " به خانه ای بر روی ابرها "

 

                                      

 

Armin بازدید : 6 1392/12/23 نظرات (0)

 یه روز گلدونی بود که یه گل خیلی زیبا تو دلش سبز شده بود

و همیشه به زیبایی گلش میبالید.

گل و گلدون شبای زیادی بدون هیچ بهونه ای برای همدیگه شعر و قصه های عاشقانه میگفتند

اگه یه روزی یکیشون شاد نبود اون یکی غصه میخورد

 و همیشه یرای شاد کردن همدیگه تلاش میکردند

 چون وجودشون تو وجود همدیگه گره خورده بود

 و به هیچ قیمتی حاضر به جدایی از هم نبودن

تا اینکه...

اون گلدونی که یه زمانی در کنار گلش هیچ غصه ای نداشت و همیشه شاد بود

حالا هر شب به یاد گلی که از گلدونش جدا شده خاک خشک شده وجودشو

با اشکاش تر میکنه تا شاید گل قشنگش دوباره تو دلش سبز بشه...

 

چه دردناکه جای خالی گل برای گلدون

چه تلخه باید تنها بمونه قلب گلدون

چه زجرآوره روزای جدایی

چه سخته به انتظار نشستن با چشمای گریون

 

                         <font style="\&quot;FONT-SIZE:" 8pt\"=""> 

Armin بازدید : 1 1392/12/23 نظرات (0)

میدونی چی میشه وقتی تمام احساساتتو ، عشقتو جمع کنی و

همه رو یه جا به یه نفر هدیه کنی...

مایه نشاطش باشی و تمام تلاشت شاد نگه داشتن اون باشه

اما اون بی تفاوت و بی اعتنا از کنار این همه عشق و دوست داشتن

رد شه بره.

آره اینجوریه که لحظه های خاموش جون میگیرن و فاصله ها زیاد میشه....

 

وقتی که تمام وجودم سرشار از بودنش بود

چشماشو رو به همه چی بست و رفت...

Armin بازدید : 13 1392/12/23 نظرات (0)

کوچه کوچه بغض هایم شد مسیر رفتنش،

هق هق این کودک احساس را نشنید و رفت،

دفتر غم های من پیش چشمانش باز بود،

خاطرات تلخ و شیرینی به من بخشید و رفت..

Armin بازدید : 11 1392/12/23 نظرات (0)

 

 

 

 

نگاهت شبیه همان خواب کودکانه ام آشناست...

شاید سالها پیش چشمانت را دیده بودم و به آنها دل بسته بودم.

امشب دوباره دلتنگم، شب می آید و باز نگاهم به دنبال ستاره مرا تا کنار پنجره می کشاند.

میبینم...ستاره به اندازه تنهایی من زیباست.

کاش بودن آسان بود وقتی دلت پای رفتن ندارد.

میخواهم بمانم اما پوزخند زندگی میگوید دیر است.

دور ماندن نفس خاطراتم را بند می آورد و من اما نفس نفس زنان میجنگم.

اگر نباشی می روم آنقدر آهسته تا نلرزد دلت و نشکند شیشه نازک پنجره...

نه آنقدرها دور نه آنقدرها نزدیک.

دوباره کسی آرام میگوید بایست... نمیتوانی.

زندگی یعنی او... یعنی عشق.

 

Armin بازدید : 5 1392/12/23 نظرات (0)

هر چند نمیدانم خواب هایت را با که شریک میشوی،اما هنوز

شریک تمام بی خوابی های من تویی...

دل تنگ توام...

دلم یه جای دنج میخواهد،آرام و بی تنش،

جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی...! تا آدم گاهی آنجا آرام بگیرد...

مثلا آغوش تو...

 

دوباره باران گرفت ... باران بهانه ای بود

که زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی...

کاش نه کوچه انتهایی داشت و نه باران بند می آمد...

 

 

 

 

 

 

Armin بازدید : 14 1392/12/23 نظرات (0)

بـه‌وقــت تنهــایــی،

مــرد، زیــر بــاران سیگــار مــی‌کشــد؛

زن، پشــت پنجــره!

 

امــا، نــه بــاران، مهــم اســت،

نــه مــرد، نــه پنجــره، نــه زن!

 

مهــم،

تنهــایــی اســت کــه دود مــی‌شــود

Armin بازدید : 17 1392/12/23 نظرات (1)

آدم را حشــره شنــاس مــي کنــد!

 

کنــج ديــوار اتــاق مــن،

<span style="\&quot;color:" rgb(153,="" 0,="" 0);\"="">تــار تنيــده انــد . . .

Armin بازدید : 12 1392/12/23 نظرات (0)

قطعا روزي صدايم را مي شنوي

روزي كه نه روز ارزش دارد نه صدايم

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
آرمينم بچه تهرانم تو اين دنيا مجازي كه براي خودم ساختم خودم با خودم حال مي كنم اين وبلاگ وبلاگ منه يعني براي دلمه انتظار از شما ندارم كه بياييد ولي اگه اومديد لطف كرديد منت گزاشتيد اگه عضو و نظر بزاريد كه خيلي خوب ميشه دوستون دارم پروفايلم بازه --------------------------------------------- ___________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ___@@@@@@@@@@@@@@ ___@@@@@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ ______@@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __@@@@@____________@@@@@ ___@@@@@__________@@@@@ ____@@@@@________@@@@@ _____@@@@@______@@@@@ ______@@@@@____@@@@@ _______@@@@@__@@@@@ ________@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@@@ _________@@@@@@@@ __________@@@@@@@ ___________@@@@@@ _@@@@@@@@@@@@@ _@@@@@@@@@@@@@ ____________@@@@@ ____________@@@@@ ____________@@@@@ _@@@@@@@@@@@@@ _@@@@@@@@@@@@@ ____________@@@@@ ____________@@@@@ ____________@@@@@ _@@@@@@@@@@@@@ _@@@@@@@@@@@@@ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ───────────────────░███░ ───────────────────░█░░░█░ ──────────────────░█░░░░░█░ ─────────────────░█░░░░░█░ ──────────░░░───░█░░░░░░█░ ─────────░███░──░█░░░░░█░ ───────░██░░░██░█░░░░░█░ ──────░█░░█░░░░██░░░░░█░ ────░██░░█░░░░░░█░░░░█░ ───░█░░░█░░░░░░░██░░░█░ ──░█░░░░█░░░░░░░░█░░░█░ ──░█░░░░░█░░░░░░░░█░░░█░ ──░█░░█░░░█░░░░░░░░█░░█░ ─░█░░░█░░░░██░░░░░░█░░█░ ─░█░░░░█░░░░░██░░░█░░░█░ ─░█░█░░░█░░░░░░███░░░░█░ ░█░░░█░░░██░░░░░█░░░░░█░ ░█░░░░█░░░░█████░░░░░█░ ░█░░░░░█░░░░░░░█░░░░░█░ ░█░█░░░░██░░░░█░░░░░█░ ─░█░█░░░░░████░░░░██░ ─░█░░█░░░░░░░█░░██░█░ ──░█░░██░░░██░░█░░░█░ ───░██░░███░░██░█░░█░ ────░██░░░███░░░█░░░█░ ──────░███░░░░░░█░░░█░ ──────░█░░░░░░░░█░░░█░ ──────░█░░░░░░░░░░░░█░ ──────░█░░░░░░░░░░░░░█░ ──────░█░░░░░░░░░░░░░█ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ـــــــ۞۞۞___۞۞۞ __۞____۞_۞____۞ __۞______۞_____۞ ___۞___________۞ _____۞_______۞ _______۞___۞ __________۞ ________✿✿ _______✿✿ ________✿✿ _________✿✿ __________✿✿ __________✿✿ _________✿✿ ________✿✿ _______✿✿ ______✿✿ ______✿✿ _______✿✿ ________✿✿ _________✿✿ ________✿✿ _______✿✿ ______✿✿ ______✿✿ _______✿✿ ________✿✿ _________✿✿ __________✿✿ __________✿✿ _________✿✿ ________✿✿ _______✿✿ ________✿✿ ـــــــ۞۞۞___۞۞۞ __۞____۞_۞____۞ __۞______۞_____۞ ___۞___________۞ _____۞_______۞ _______۞___۞ __________۞ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_____________________________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$______$$$$$_______$$$$$______$$ $$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$ $$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$ $$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$$___________$$ $$____________$$$$$____________$$ $$_____________$$$_____________$$ $$______________$______________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$ $$______$$$$$$_____$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    life

    آمار سایت
  • کل مطالب : 134
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 11
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 22
  • بازدید کلی : 2,254
  • کدهای اختصاصی
    وبلاگکد ماوس
    فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
    فونت زيبا ساز

    كد ماوس

    
  • انجمن
  • جاوا اسكریپت



    ساعت فلش

    
  • انجمن
  • داستان روزانه
    داستان کوتاه روزانه

    .

    کد جمله تصادفی